چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چها که می بینم و باور ندارم
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید
گو در آید ، در آید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
گرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر سر بر نداریم
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب که از گریه (خو)آبم نبرده باز
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم..
20
سال بیشتر ندارد و در یک خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است. فیلم گذشتهاش را به عقب برمیگرداند و تلخیهای زندگیاش را چنین به تصویر میکشد:
اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزی که به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میکردند. مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در دریای تلخی، کینه و درگیری بزرگ شدم مادرم اصلا اهمیتی به من و خواهر کوچکم نمیداد. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را میکشیدم. اما افسوس... افسوس که مادرم تمام فکرش معشوقهاش علی بود. زندگی ما بخاطر وجود او سیاه شده بود. نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل کنم. از آخرش میترسیدم اگر یک روز پدرم میفهمید چه میشد. پدرم بخاطر کارش از صبح تا شب کار میکرد مادرم هم در غیاب پدرم، علی را به خانه میآورد. گاهگاهی هم با او به تفریح و گردش میرفت. دلم به حال پدرم میسوخت. بخاطر مادرم و بچههایش از صبح تا شب کار میکرد. اما چه بیفایده، شبها هم با مادرم دعوا میکرد. چون بیتوجهیهایش را نسبت به زندگی و بچههایش میدید.
بالاخره اتفاقی که میترسیدم افتاد. یک روز که مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. غوغایی به پا شد. علی با پدرم درگیر شد او را کتک زد و از خانه فرار کرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فردای آن روز تقاضای طلاق داد. بیچاره حتی شکایتی هم از مادرم نکرد. در همین گیرودار بودیم که پدرم از غصه دق کرد و مرد. شاید هم فکر آن صحنه که مرد بیگانهیی در خانهاش بود، آزارش میداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شدیم پیش مادرم برویم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علی معشوقهاش ازدواج کرد. علی اخلاقش بسیار بد بود. چون مواد مصرف میکرد، مادرم را کتک میزد. من و خواهرم را عذاب میداد. یک بار هم علی مشغول کشیدن تریاک بود که من با او درگیر شدم با سیخ پاهایم را سوزاند. به گریه افتادم. مادرم هم به جای اینکه برای دخترش دلسوزی کند با صدای بلند از من خواست که به اتاق دیگری بروم آن شب تا صبح گریه کردم و میگفتم چرا باید سرنوشت من این گونه میشد. چرا در این خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و...
آن شب تمام وسایلم را جمع کردم، تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. صبح زود، وقتی مادرم و علی خواب بودند، از آن خانه بیرون آمدم. احساس آرامش میکردم گویا کبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز میکرد. نمیدانستم کجا باید بروم ولی خیالم راحت بود که از آن شکنجهگاه خلاص شدهام.
به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علی را نفرین کرد که از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را میزد. یک شب بیشتر نتوانستم تحمل کنم. فردای آن روز از خانه عمهام بیرون آمدم. نمیدانستم کجا باید بروم. نه پولی داشتم، نه جایی برای زندگی.
لباس پسرانه میپوشیدم و در دستشویی پارکها میخوابیدم. یک شب در دستشویی پارک با یک دختر فراری که سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او میگفت با پسری دوست شده که به او قول ازدواج داده است. گاهگاهی هم به خانهاش میرود. از من خواست که به خانه دوست پسرش بروم. فردای آن روز به آنجا رفتیم. خانه بزرگی در مرکز شهر بود. در آنجا دختر و پسران زیادی رفت و آمد داشتند. آن وقت فهمیدم که آنجا یک مرکز فساد است. رییس خانه فساد پیرمرد سرحالی بود که با نوهاش همان پسری که به دوستم قول ازدواج داده بود آنجا را اداره میکرد. از من خواستند که خودفروشی کنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول کنم. چون جایی برای ماندن نداشتم.
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره میدادند و پولش را پیرمرد (رییس خانه فساد)میگرفت. آن دختر هم که در دستشویی پارک با او آشنا شدم وسیلهیی بود تا دختران فراری را به دام بیندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم میآمد. از زندگیام، آنقدر آلوده بودم که دلم میخواست بمیرم. همیشه با خود میگفتم اگر من یک پدر و مادر دلسوزی داشتم در این زندان سیاه نبودم. کاش حداقل پدرم زنده میماند، محبتم میکرد. آه که چقدر به دستان نوازشگر پدرم نیاز داشتم. اما نمیدانستم چه کار باید بکنم. نه راه پس داشتم نه راه پیش.
آنقدر در دریای آلوده غرق شده بودم که دیگر به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم، بیخیال شده بودم. باید تسلیم سرنوشت میشدم. چند ماهی گذشت و یک روز ماموران به آن خانه ریختند و مرا هم دستگیر کردند. شاید دیگران از این جمله من خندهشان بگیرد، اما دلم برای مادرم هم تنگ شده ، شاید شکنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگی و گناه بود. اما او چقدر بیمحبت بود. انگار از محبت مادری بهرهیی نبرده بود. او حتی بعد از فرار من به پلیس هم مراجعه نکرده بود که از آنها بخواهد بچهاش را برایش پیدا کنند. بعضی اوقات به خودم میگویم او مرا فدای معشوقهاش علی کرد. دلم برای خواهر کوچکم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم که الان چه میکند. آیا علی باز هم او را شکنجه میدهد. ولی دلم میخواهد تحمل کند تا سرنوشتی مثل من نداشته باشد.
دختر جوان به فکر فرو میرود، بعد از چند دقیقه ادامه میدهد: بزرگترین آرزویم خوشبختی خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پیش خواهرم برگردم. هر دو کار کنیم و خرج زندگی تامین شود. چه رویاهایی داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، برای خودم کسی بشوم. اما نفرین بر این روزگار که مرا پشت میلههای زندان انداخت
توضیح اینکه تصاویر کاملا اتفاقی انتخاب شدن و ربطی به موضوع ندارن